29/6/94
صدایم از ته گور بلند میشود
صدای من به گوش مردگان هم نمیرسد
ناله ای که فریاد میشود به زمین میخورد و به من باز میگردد
ناله ی بی دادی را چه سود داد زدن دارد؟
شکفتن جوانه ی این آه ؛آه که چه درد دارد
هر شب با اشکهایم رویاندمش روییدنش را تماشا کردم
و در این لحظه کلی سر برافراشت از خاک
مرده: سیاه ؛ با بوی نم ؛ با آوازی از غم
من به او جانی از جانم بخشانده ام
تکه های وجودم مرده ؛ سیاه ؛ با بوی نم
بعضی ساعات از روز زمان برایم می ایستد حس میکنم آن چنان سنگینم که توان حرکت ندارم انگار فقط باید دو چشمم را ببندم و بمیرم تا سبک شوم بعد همه سنگینی هایم را با خود در گور دفن کنم و رها کنم و دوباره از نو زنده شوم
آه که تنهایم آنقدر تنها که کسی را ندارم که به او فکر کنم یا با او حرف بزنم نه دوست دوستم است نه خواهر خواهرم است نه مادرم مادر
همه تنها به خود می اندیشند چه دنیایی مرا احاطه کرده
من دیگر غصه نمیخورم چون دانسته ام این غصه است که مرا بلعیده
فقط حس میکنم که غمگینم آن چنان غمی که توان نوشتن و به خط گفتنش را ندارم برای گوش های دیوار قابل درک و دانستن نیست
شاید اگه میفهمید تا کنون شکسته بود و فرو ریخته بود
من شکست خورده ام با دو قرض ارامبخش بدون تجویز
در برابر تمام مشکلات سر تعظیم فرود اوردم و غم هایم را می پرستم و غم پرست شده ام
از خدا نور خواستم خدا به من نور داد ولی من کور بودم و ندیدمش
زندگی را در نمیه راه رها کردم و گذاشتم خوراک بی خیالی محض شود
در این حال به دره سقوط رسیده ام و من هنوز ایستاده ام در لبه پرتگاه انگار که از نوازش های باد لذت میبرم و خودم را گول میزنم و منتظر افتادن هستم انگار باور کرده ام که میتوانم در هوا معلق بمانم نه اینها همه رویایی بیش نیستند
سال هاست که غمی که دوایش را میدانم قلبم را مسموم کرده من خود خود را زهر میدهم
گاهی اوقات دلم میخاهد که میتوانستم حس و بویی که در لحظه های خوشی در من ایجاد میشود را در ظرف شیشه ای بگزارم و بزارمش در گوشه ای از خانه که فقط خودم شناختمش بعد در لحظاتی که جویبار غم از عمق وجودم از روحم جاری میشود ناخوداگاه به سویش بدوم و درش را که سفت بسته ام باز کنم و همهاش را فرو بکشم به قلبم شاید قلب پیرم دوباره جوان شو همان گونه که گونه های است سفید و صاف و جوان شود و با آهی بلند تمامش کن آن حس نا تمامم را
در همین ساعت در تاریکی مطلق نیمه شب که همه خابند و در خاب فردای پرگهرشان من بیدارم و در بیداری کابوس میبینم و هذیان میگویم و راهی و دری بدای فرار برای باز شدن و رفتن نمیبینم تنها راهی که دارم مثل یک نور کوچک برایم چشمک میزند مثل ستاره ای که در کودکی در اسمان برلیم درخشید و خاموش شد و من از او فقط یک عروسک خاستم برای تنهایی کودکی ام برای همراه بودنش با من که نبود و نشد حیف که نمیداستم ...